داستان ضرب المثل خمیازه، خمیازه آرد حیف بر جان آنکه مُرد
پیام ضرب المثل:
دوری از سوءظن و بدگمانی است زیرا سوءظن موجب میشود انسان از روی اشتباه به کارهای خطرناکی دست بزند که پشیمانی در آنها سودی ندارد و کاربرد آن در منع و اجتناب از سوءظن میباشد.
داستان ضرب المثل:
کدخدایی با زن و خادم خود نشسته بود که زن خمیازه کشید. خادم نیز بلافاصله خمیازهاش گرفت و او هم خمیازه کرد. کدخدا بر گمان شد و فکر کرد خمیازه، رمزی بین زن و خادم است. به اتاق دیگری رفت و زن خود را صدا زد و بیدرنگ همسرش را کشت و در جایی پنهان کرد و دوباره نزد خادم خود برگشت. پس از دقایقی خادم بار دگر خمیازه کشید. کدخدا نیز در همان زمان خمیازه کشید و تازه فهمید که سرایت دهان دره طبیعی است و پشیمان از جنایت خود گفت: خمیازه خمیازه آرد، حیف بر جان آنکه مُرد.
منبع:rasekhoon.net
شیرین را در حین عیش و نوش میبیند و دستور میدهد تا آن نقش را برای او بیاورند. شیرین آنچنان مجذوب این نقاشی میشود كه خدمتكارانش.
خسرو و شیرین دومین منظومه نظامی و معروفترین اثر و به عقیده گروهی از سخنسنجان شاهکار اوست. در حقیقت نیز، نظامی با سرودن این دومین کتاب (پس از مخزن الاسرار) راه خود را باز مییابد و طریقی تازه در سخنوری و بزم آرایی پیش میگیرد.
این منظومه شش هزار و چند صد بیتی دارای بسیاری قطعات است که بی هیچ شبهه از آثار جاویدان زبان پارسی است و همانهاست که موجب شده است گروهی انبوه از شاعران به تقلیــد از آن روی آورند، گو این که هیچ یک از آنان، جز یکی دو تن، حتی به حریم نظامی نیز نزدیک نشده اند و کار آن یکی دو تن نیز در برابر شهرت و عظمت اثر نظامی رنگ باخته است.
هرمز پادشاه ایران، صاحب پسری میشود و نام او را پرویز مینهد. پرویز در جوانی علی رغم دادگستری پدرمرتكب به حقوق مردم میشود. او كه با یاران خود برای تفرج به خارج از شهر رفته، شب هنگام در خانه ی یك روستایی بساط عیش و نوش برپا میكند و بانگ ساز و آوازشان در فضای ده طنین انداز میگردد. حتی غلام و اسب او نیز از این تعدی بی نصیب نمیمانند.
هنگامی كه هرمز از این ماجرا آگاه میشود، بدون در نظر گرفتن رابطهی پدر – فرزندی عدالت را اجرا میكند: اسب خسرو را میكشد؛ غلام او را به صاحب باغی كه داراییاش شده بود، میبخشد و تخت خسرو نیز از آن صاحب خانهی روستایی میشود. خسرو نیز با شفاعت پیران از سوی پدر، بخشیده میشود. پس از این ماجرا، خسرو، انوشیروان- نیای خود را- در خواب میبیند. انوشیروان به او مژده میدهد كه چون در ازای اجرای عدالت از سوی پدر، خشمگین نشده و به منزلهی عذرخواهی نزد هرمز رفته، به جای آنچه از دست داده، موهبتهایی به دست خواهد آوردكه بسیار ارزشمندتر میباشند: دلارامی زیبا، اسبی شبدیز نام، تختی با شكوه و نوازنده ای به نام باربد.
مدتی از این جریان میگذرد تا اینكه ندیم خاص او – شاپور- به دنبال وصف شكوه و جمال ملكهای كه بر سرزمین ارّان حكومت میكند، سخن را به برادرزادهی او، شیرین، میكشاند. سپس شروع به توصیف زیباییهای بی حد او مینماید، آنچنان كه دل هر شنوندهای را اسیر این تصویر خیالی میكرد. حتی اسب این زیبارو نیز یگانه و بی همتاست. سخنان شاپور، پرندهی عشق را در درون خسرو به تكاپو وامیدارد و خواهان این پری سیما میشود و شاپور را در طلب شیرین به ارّان میفرستد.
هنگامی كه شاپور به زادگاه شیرین میرسد، در دیری اقامت میكند و به واسطهی ساكنان آن دیر از آمدن شیرین و یارانش به دامنهی كوهی در همان نزدیكی آگاه میشود. پس تصویری از خسرو میكشد و آن را بر درختی در آن حوالی میزند. شیرین را در حین عیش و نوش میبیند و دستور میدهد تا آن نقش را برای او بیاورند.
شیرین آنچنان مجذوب این نقاشی میشود كه خدمتكارانش از ترس گرفتار شدن او، آن تصویر را از بین میبرند و نابودی آن را به دیوان نسبت میدهند و به بهانه ی اینكه آن بیشه، سرزمین پریان است، از آنجا رخت برمیبندند و به مكانی دیگر میروند اما در آنجا نیز شیرین دوباره تصویر خسرو را كه شاپور نقاشی كرده بود، میبیند و از خود بیخود میشود. وقتی دستور آوردن آن تصویر را میدهد، یارانش آن را پنهان كرده و باز هم پریان را در این كار دخیل میدانند و رخت سفر میبندند.
در اقامتگاه جدید، باز هم تصویر خسرو، شیرین را مجذوب خود میكند و این بار شیرین شخصاً به سوی نقش رفته و آن را برمیدارد و چنان شیفتهی خسرو میشود كه برای به دست آوردن ردّ و نشانی از او، از هر رهگذری سراغ او را میگیرد؛ اما هیچ نمییابد.
در این هنگام شاپور كه در كسوت مغان رفته از آنجا میگذرد. شیرین او را میخواند تا مگر نشانی از نام و جایگاه آن تصویر به او بگوید. شاپور هم در خلوتی كه با شیرین داشت پرده از این راز برمیگشاید و نام و نشان خسرو و داستان دلدادگی او به شیرین را بیان میكند و همان گونه كه با سخن افسونگر خود، خسرو را در دام عشق شیرین گرفتار كرده، مرغ دل شیرین را هم به سوی خسرو به پرواز درمیآورد. شیرین كه در اندیشه ی رفتن به مدائن است، انگشتری را به عنوان نشان از شاپور میگیرد تا بدان وسیله به حرمسرای خسرو راه یابد. شیرین كه دیگر در عشق روی دلدادهی نادیده گرفتار شده بود، سحرگاهان بر شبدیز مینشیند و به سوی مدائن میتازد.
از سوی دیگر خسرو كه مورد خشم پدر قرار گرفته به نصیحت بزرگ امید، قصد ترك مدائن میكند. قبل از سفر به اهل حرمسرای خود سفارش میكند كه اگر شیرین به مدائن آمد، در حق او نهایت خدمت و مهمان نوازی را رعایت كنند و خود با جمعی از غلامانش راه ارّان را در پیش میگیرد.
در بین راه كه شیرین خسته از رنج سفر در چشمهای تن خود را میشوید، متوجه حضور خسرو میشود. هر دو كه با یك نگاه به یكدیگر دل میبندند، به امید رسیدن به یاری زیباتر، از این عشق چشم میپوشند. خسرو به امید شاهزادهای كه در ارّان در انتظار اوست و شیرین به یاد صاحب تصویری كه در كاخ خود روزگار را با عشق او میگذراند.
شیرین پس از طی مسافت طولانی به مدائن رسید؛ اما اثری از خسرو نبود. كنیزان، او را در كاخ جای داده و آنچنان كه خسرو سفارش كرده بود در پذیرایی از او میكوشیدند. شیرین كه از رفتن خسرو به اران آگاه شد، بسیار حسرت خورد. رقیبان به واسطهی حسادتی كه نسبت به شیرین داشتند، او را در كوهستانی بد آب و هوا مسكن دادند و شیرین در این مدت تنها با غم عشق خسرو زندگی میكرد. از سوی دیگر تقدیر نیز خسرو را در كاخی مقیم كرده بود كه روزگاری شیرین در آن میخرامید و صدای دل انگیزش در فضای آن میپیچید. اما دیگر نه از صدای گامهای شیرین خبری بود و نه از نوای سحرانگیزش. شاپور خسرو را از رفتن شیرین به مدائن آگاه میكند و از شاه دستور میگیرد كه به مدائن رفته و شیرین را با خود نزد خسرو بیاورد. شاپور این بار نیز به فرمان خسرو گردن مینهد و شیرین را در حالی كه در آن كوهستان بد آب و هوا به سر میبرد، نزد خسرو به اران آورد. هنوز شیرین به درگاه نرسیده كه خبر مرگ هرمز كام او را تلخ میكند. به دنبال شنیدن این خبر، شاه جوان عزم مدائن میكند تا به جای پدر بر تخت سلطنت تكیه زند. دگر باره شیرین قدم در قصر مینهد به امید اینكه روی دلدادهی خود را ببیند؛ اما باز هم ناامید میشود.
در حالی كه خسرو در ایران به پادشاهی رسیده بود، بهرام چوبین علیه او قیام میكند و با تهمت پدركشی، بزرگان قوم را نیز بر ضد خسرو تحریك مینماید. خسرو نیز كه همه چیز را از دست رفته مییابد، جان خود را برداشته و به سوی موقان میگریزد. در میان همین گریزها و نابسامانیها، روزی كه با یاران خود به شكار رفته بود، ناگهان چشمش بر شیرین افتاد كه او نیز به قصد شكار از كاخ بیرون آمده بود. دو دلداده پس از مدتها دوری، سرانجام یكدیگر را دیدند در حالی كه خسرو تاج و تخت شاهی را از دست داده بود. خسرو به دعوت شیرین قدم در كاخ مهین بانو گزارد. مهین بانو كه از عشق این دو و سرگذشت شیرین با خوبرویان حرمسرایش آگاهی داشت، از شیرین خواست كه تنها در مقابل عهد و كابین خود را در اختیار خسرو نهد و هرگز با او در خلوت سخن نگوید. شیرین نیز بر انجام این خواسته سوگند خورد.
خسرو و شیرین بارها در بزم و شكار در كنار هم بودند؛ اما خسرو هیچ گاه نتوانست به كام خود برسد. سرانجام پس از اظهار نیازهای بسیار از سوی خسرو و ناز از سوی شیرین،خسرو دل از معشوقهی خود برداشت و عزم روم كرد. در آنجا مریم، دختر پادشاه روم را به همسری برگزید و بعد از مدتی نیز با سپاهی از رومیان به ایران لشكر كشید و تاج و تخت سلطنت را بازپس گرفت. اما در عین داشتن همهی نعمتهای دنیایی، از دوری شیرین در غم و اندوه بود. شیرین نیز در فراق روی معشوق در تب و تاب و بیقراری بود.
مهین بانو در بستر مرگ، برادرزاده ی خود را به صبر و شكیبایی وصیت میكند. تجربه به او نشان داده كه غم و شادی در جهان ناپایدار است و به هیچ یك نباید دل بست؟؟؟
پس از مرگ مهین بانو، شیرین بر تخت سلطنت نشست و عدل و داد را در سراسر ملك خود پراكند. اما همچنان از دوری خسرو، ناآرام بود. پادشاهی را به یكی از بزرگان درگاهش سپرد و به سوی مدائن رهسپار شد.
در همان هنگام كه روزگار نیك بختی خسرو در اوج بود، خبر مرگ بهرام چوبین را شنید. سه روز به رسم سوگواری، دست از طرب و نشاط برداشت و در روز چهارم به مجلس بزم نشست و به امید اینكه نواهای باربد، درد دوری شیرین را در وجودش درمان كند، او را طلب كرد. باربد نیز سی لحن خوش آواز را از میان لحنهای خود انتخاب كرد و نواخت. خسرو نیز در ازای هر نوا، بخششی شاهانه نسبت به باربد روا داشت.
آن شب پس از آن كه خسرو به شبستان رفت، عشق شیرین در دلش تازه شده بود. با خواهش و التماس از مریم خواست تا شیرین را به حرمسرای خود آورد؛ اما با پاسخی درشت از سوی مریم مواجه شد. خسرو كه دیگر نمیتوانست عشق سركش خود را مهار كند، شاپور را به طلب شیرین فرستاد. اما شیرین با تندی شاپور را از درگاه خود به سوی خسرو روانه كرد.
شیرین این بار نیز در همان كوهستان رخت اقامت افكند و غذایی جز شیر نمیخورد. از آنجا كه آوردن شیر از چراگاهی دور، كار بسیار مشكلی بود، شاپور برای رفع این مشكل، فرهاد را به شیرین معرفی كرد.
در روز ملاقات شیرین و فرهاد، فرهاد دل در گرو شیرین میبازد. این اولین دیدار آنچنان او را مدهوش میكند كه ادراك از او رخت بر میبندد و دستورات شیرین را نمیفهمد. هنگامی كه از نزد او بیرون میآید، سخنان شیرین را از خدمتكارانش میپرسد و متوجه میشود باید جویی از سنگ، از چراگاه تا محل اقامت شیرین بنا كند. فرهاد آنچنان با عشق و علاقه تیشه بر كوه میزد كه در مدت یك ماه، جویی در دل سنگ خارا ایجاد كرد و در انتهای آن حوضی ساخت. شیرین به عنوان دستمزد، گوشواره ی خود را به فرهاد داد اما فرهاد با احترام فراوان گوشواره را نثار خود شیرین كرد و روی به صحرا نهاد این عشق روزگار فرهاد را آنچنان پر تب و تاب و بیقرار ساخت كه داستان آن بر سر زبانها افتاد و خسرو نیز از این دلدادگی آگاه شد.
فرهاد را به نزد خود خواند و در مناظره ای كه با او داشت، فهمید توان برابری با عشق او را نسبت به شیرین ندارد. پس تصمیم گرفت به گونه ای دیگر او را از سر راه خود بردارد. خسرو، فرهاد را به كندن كوهی از سنگ میفرستد و قول میدهد اگر این كار را انجام دهد، شیرین و عشق او را فراموش كند.
فرهاد نیز بی درنگ به پای آن كوه میرود. نخست بر آن نقش شیرین و شاه و شبدیز را حك كرد و سپس به كندن كوه با یاد دلارام خود پرداخت. آنچنان كه حدیث كوه كندن او در جهان آوازه یافت. روزی شیرین سوار بر اسب به دیدار فرهاد رفت و جامی شیر برای او برد. در بازگشت اسبش در میان كوه فرو ماند و بیم سقوط بود. اما فرهاد اسب و سوار آن را بر گردن نهاد و به قصر برد. خبر رفتن شیرین نزد فرهاد و تأثیر این دیدار در قدرت او برای كندن سنگ خارا به گوش خسرو میرسد. او كه دیگر شیرین را، از دست رفته میبیند، به دنبال چاره است. به راهنمایی پیران خردمند قاصدی نزد فرهاد میفرستد تا خبر مرگ شیرین را به او بدهند مگر در كاری كه در پیش گرفته سست شود.
هنگامی كه پیك خسرو، خبر مرگ شیرین را به فرهاد میرساند، او تیشه را بر زمین میزند و خود نیز بر خاك میافتد. شیرین از مرگ او، داغدار میشود و دستور میدهد تا بر مزار او گنبدی بسازند. خسرو نامهی تعزیتی طنزگونه برای شیرین میفرستد و او را به ترك غم و اندوه میخواند. پس از گذشت ایامی از این واقعه، مریم نیز میمیرد و شیرین در جواب نامهی خسرو، نامه ای به او مینویسد و به یادش میآورد كه از دست دادن زیبارویی برای او اهمیتی ندارد زیرا هر گاه بخواهد، نازنینان بسیاری در خدمتگزاری او حاضرند. خسرو پس از خواندن نامه به فراست در مییابد كه جواب آنچنان سخنانی، این نامه است. بعد از آن برای به دست آوردن شیرین تلاشهای بسیاری نمود اما همچنان بینتیجه بود و شیرین مانند رؤیایی، دور از دسترس. خسرو كه از جانب شیرین، ناامید شده بود به دنبال زنی شكرنام كه توصیف زیباییاش را شنیده بود به اصفهان رفت. اما حتی وصال شكر نیز نتوانست آتش عشق شیرین را در وجود او خاموش كند.
خسرو كه میدانست شاپور تنها مونس شبهای تنهایی شیرین بود، او را به درگاه احضار كرد تا مگر شیرین برای فرار از تنهایی به خسرو پناه آورد. شیرین نیز در این تنهاییها روزگار را با گریه و زاری و گله و شكایت به سر برد. روزی خسرو به بهانهی شكار به حوالی قصر شیرین رفت. شیرین كه از آمدن خسرو آگاه شده بود، كنیزی را به استقبال خسرو فرستاد و او را در بیرون قصر، منزل داد. سپس خود به نزد شاه رفت. شاه نیز كه از نحوهی پذیرایی میزبان ناراضی بود، با وی به عتاب سخن گفت و شكایتها نمود و اظهار نیازها كرد اما شیرین همچنان خود را از او دور نگه میدارد و تأكید میكند تنها مطابق رسم و آیین خسرو میتواند به عشق او دست یابد. پس از گفتگویی طولانی و بینتیجه، خسرو مأیوس و سرخورده از قصر شیرین باز میگردد.
با رفتن خسرو، تنهایی بار دیگر همنشین شیرین میشود و او را دلتنگ میكند. پس به سوی محل اقامت خسرو رهسپار میشود و به كمك شاپور، دور از چشم شاه، در جایگاهی پنهان میشود. سحرگاهان، خسرو مجلس بزمی ترتیب میدهد. شیرین نیز در گوشهای از مجلس پنهان میشود. در این بزم نیك از زبان شیرین غزل میگوید و باربد از زبان خسرو. پس از چندی غزل گفتن، شیرین صبر از كف میدهد و از خیمهی خود بیرون میآید. خسرو كه معشوق را در كنار خود مییابد به خواست شیرین گردن مینهد و بزرگانی را به خواستگاری او میفرستد و او را با تجملاتی شاهانه به دربار خود میآورد. خسرو پس از كام یافتن از شیرین، حكومت ارمن را به شاپور میبخشد.
خسرو نصیحت شیرین را مبنی بر برقراری عدالت و دانش آموزی با گوش جان میشنود و عمل میكند. در راه آموختن علم، مناظره ای طولانی میان او و بزرگ امید روی میدهد و در آن سؤالاتی دربارهی چگونگی افلاك و مبدأ و معاد و بسیاری مسائل دیگر میپرسد. پس از چندی، با وجود آنكه خسرو از بد ذاتی پسرش شیرویه آگاه است، به سفارش بزرگ امید، او را بر تخت مینشاند و خود رخت اقامت در آتشخانه میافكند. شیرویه با به دست گرفتن قدرت، پدر را محبوس كرد و تنها شیرین اجازهی رفت و آمد نزد او را داشت اما وجود شیرین حتی در بند نیز برای خسرو دلپذیر و جان بخش بود. یك شب كه خسرو در كنار شیرین آرمیده بود، فرد ناشناسی به بالین او آمد و با دشنهای جگرگاهش را درید.
حتی در كشاكش مرگ نیز راضی نشد موجب آزار شیرین شود و بی صدا جان داد. شیرین به واسطهی خون آلود بودن بستر از خواب ناز بیدار شد و معشوقش را بیجان یافت و ناله سر داد. در میانهی ناله و زاری شیرین بر مرگ همسر، شیرویه برای او پیغام خواستگاری فرستاد. شیرین نیز دم فرو بست و سخن نگفت. صبحگاهان، كه خسرو را به دخمه بردند، شیرین نیز با عظمتی شاهانه قدم در دخمه نهاد و در تنهاییاش با او دشنه ای بر تن خود زد و در كنار خسرو جان داد. بزرگان كشور نیز كه این حال را دیدند، خسرو و شیرین را در آن دخمه دفن كردند.
منبغ سیمرغ
داستان گوشه دنج و پر نور ارنست همینگوی: دو تا پیشخدمتی که توی کافه بودند می دانستند پیر مرد مست است، و اگر چه او مشتری خوبی بود می دانستند، وقتی زیاد مست می شد گاهی بدون پول دادن بلند می شد.
دیر وقت شب بود و همه رفته بودند، و فقط یک پیر مرد در کافه باقی مانده بود، که یک گوشه، در سایه برگ هایی که زیر چراغ برق خیابان ایجاد می شد نشسته بود. هنگام روز خیابان گرد و خاکی بود، اما شب، شبنم گرد و خاک را می نشاند و پیر مرد دوست داشت تا دیر وقت این جا بنشیند. چون گوشهایش کر بود و شب که همه جا ساکت بود او فرق را احساس می کرد.
دو تا پیشخدمتی که توی کافه بودند می دانستند پیر مرد مست است، و اگر چه او مشتری خوبی بود می دانستند، وقتی زیاد مست می شد گاهی بدون پول دادن بلند می شد می رفت، بنابراین مواظبش بودند
یکی از پیشخدمت ها گفت: «هفته گذشته می خواست خود کشی کنه.
«چرا؟»
«مایوس بود.»
«از چی؟»
«از هیچی.»
«از کجا می دونی هیچی نبود؟»
«خیلی پول داره.»
آن ها سر یکی از میزهای خالی که کنار دیوار نزدیک در کافه بود نشسته بودند، و چشمشان به میز و صندلی های توی پیاده رو بود، که همه خالی بودند، البته به استثنای میزی که پیرمرد آن گوشه زیر سایه برگ ها که در باد خفیف شب می لرزیدند نشسته بود. یک زن و یک سرباز از خیابان رد شدند. شماره برنجی روی یقه سرباز زیر نور چراغ برق خیابان درخشید. زن سر بود و با عجله دنبال سرباز می رفت.
یکی از پیشخدمت ها گفت: «دژبان ها می گیرندش.
دیگری گفت: «چه مانعی داره – اگه به آن چه دنبالش هست برسه.»
«بهتره توی خیابون نباشه. دژبان ها می گیرندش. پنج دقیقه پیش رفتند بالا.»
پیرمردی که زیر سایه برگ ها نشسته بود با گیلاس خالی به بشقاب زد. پیشخدمتی که جوانتر بود بلند شد و سر میز او آمد.
«چی می خوای؟»
پیر مرد به او نگاه کرد. گفت: «یک برندی دیگر.»
پیشخدمت گفت: «مست میشی.» پیر مرد به او فقط نگاه کرد. پیشخدمت برگشت رفت.
به همکارش گفت: «تا صبح می گیره می شینه.» بعد گفت: «بعد گفت: «من خوابم میاد. هیچوقت نشد قبل از ساعت سه برم تو رختخواب. باید همون هفته پیش خودش رو می کشت.»
یک بطری برندی و یک بشقاب دیگر برداشت و قدم ن به سر میز پیرمرد آمد. بشقاب را روی میز گذاشت، بعد گیلاس پیرمرد را روی آن گذارد و گیلاس را پر کرد.
رو به پیر مرد کرد گفت: «اون هفته باید خودت رو می کشتی.» پیرمرد با انگشت اشاره کرد. «کمی بیشتر بریز.» پیشخدمت بطری را بلند کرد و عمدا مشروب را با کثافتکاری از سر گیلاس هم بیشتر ریخت، و برندی از ساقه گیلاس سرازیر و توی بشقاب ولو شد. پیرمرد گفت: «متشکرم.» پیشخدمت بطری را برد گذاشت توی کافه و خودش برگشت سر میز خالی کنار همکارش نشست.
«مست مسته.»
«هر شب مسته.»
«برای چی می خواست خودش رو بکشه؟»
«من از کجا بدونم؟»
«چکار کرد؟»
«خودش رو با طناب دار زد.»
«کی رسید نجاتش داد؟»
«خواهر زاده اش، یا برادر زاده اش.»
«چرا نذاشتند بمیره؟»
«لابد از ترس روحش.»
«چقدری پول داره؟»
«خیلی داره.»
«هشتاد سال رو که خوب داره.»
«هشتاد و شیرین داره.»
دلم می خواد پاشه بره خونه ش نشد که یک شب پیش از ساعت سه برم سرم و بذارم زمین. اینم شد زندگی؟ اینم شد وقت خوابیدن؟»
«اون بیدار می مونه چون خوشش میاد.»
«تنهاست، من که تنها نیستم. من یه زن دارم که توی رختخواب منتظرمه.»
«اون هم روزگاری یه زن داشته.»
«حالا دیگه زن به هیچ دردش نمی خوره.»
«از کجا می دونی؟ شاید اگر داشت وضعش بهتر می شد.»
خواهر زاده ش یا برادر زاده ش مواظبشه.»
«می دونم. گفتی طناب دارش رو پاره کرد.»
«من که نما خوام پیر بشم. پیرها خیلی چیزهای کثیفی ن.»
«نه همه شون. این یکی تمیزه. نگاهش کن. وقتی می خوره نمی ریزه. حتی الان که مسته.»
«نمی خوام نگاهش کنم. دلم می خواد پاشه بره گم شه. اصلا فکر آدمهایی که باید تا بوق سگ کار کنن نیست.»
پیرمرد نگاهی به میدان خالی انداخت، بعد به طرف پیشخدمت ها نگاه کرد.
گفت: «یک برندی.» و با انگشت به گیلاس خالی اش اشاره کرد. پیشخدمت جوانی که عجله داشت باز بلند شد آمد.
گفت: «تموم.» لحن و زبانش با حذف فعل و فاعل و کلمات ربط جمله، حال زبان های آدم های احمقی را داشت که با دیوانه ها یا خارجی ها حرف می زدند.
«امشب دیگه نه. حالا بستیم. تموم.»
پیر مرد گفت: «یکی دیگه.»
«نه. تموم.» پیشخدمت با دستمالش یک گوشه میز را پاک کرد و سرش را تکان داد: «نه.»
پیرمرد بلند شد ایستاد. یواش یواش بشقاب هایی را که روی میز جمع شده بود شمرد، یک کیف چرمی از جیبش در آورد، پول مشروب هایش را داد، و یک نیم پستا هم برای انعام گذاشت.
پیشخدمت هما جا ایستاد و پیر مرد را نگاه کرد که سلانه سلانه در سایه روشن خیابان خالی بالا رفت. پیرمردی فرتوت و لرزان، اما هنوز با وقار و با شخصیت بود
پیشخدمت دومی که عجله نداشت گفت: « چرا نذاشتی بیچاره بشینه مشروبش رو بخوره؟» حالا داشتند در و پنجره ها را می بستند. «هنوز دو و نیم هم نشده.
پیشخدمت جوان گفت«من می خوام برم بخوابم.»
«یه ساعت چیه؟»
«بیشتر به درد من می خوره تا به در اون پیر رمد مست بس خبر.»
«یه ساعت یه ساعته.»
«تو خودت هم داری مثل پیر رمدها حرف می زنی. اون می تونه یه بطری مشروب بخره ببره خونه ش بشینه کوفت کنه.»
«فرق می کنه.»
پیشخدمتی که زن داشت گفت: «آره، خوب فرق می کنه.» او فقط عجله داشت.
پیشخدمت پیر رمد گفت: «و تو – نمی ترسی زودتر از موقع معمول بری خونه؟»
«داری متلک می گی؟»
«نه بابا. شوخی بود.»
«نه، می ترسم.» پیشخدمت در جوان آهنی را کشید پایین و بست. گفت: «من اعتماد دارم. من سر تا پا اعتمادم.»
پیشخدمت پیر گفت: «تو جوانی، اعتماد داری، و کار هم داری. تو همه چیز داری.»
«و تو چی نداری؟»
«من پیچی ندارم جز کار.»
«تو هر چی که من دارم داری.»
« نه من هیچ وقت اعتماد نداشتم، و جوان هم نیستم.»
«برو بابا. حرف های بیخود رو بریز دور. بیا قفل کنیم.»
پیشخدمت پیر گفت: «من یکی از اونهایی هستم که دوست دارند شب زنده داری کنند – در جمع کسانی که شب ها دوست ندارن بخوابند – در جمع کسانی که شب احتیاج به روشنی دارن.»
«من می خوام برم خونه تو رختخواب.»
«ما با هم فرق داریم.» حلا لباس پوشیده و آماده رفتن بود. گفت: «فقط موضوع جوانی و اعتماد هم نیست، گر چه این ها چیز های زیبایی هستند. هر شب آخر شب من دو دلم که کافه را ببندم یا نبندم، چون فکر می کنم ممکنه یه نفر باشه که به این جا احتیاج داشته باشه»
«رفیق، اغذیه فروشی هایی هستند که تا صبح بازند، مشروب هم دارند.»
«تو نمی فهمی. این یه کافه تمیز و دنج و حسابیه. روشنایی مطبوع داره، و سایه درخت ها هم هست.»
«شب به خیر.» پیشخدمت جوان رفت.
«شب بخیر.»
پیشخدمت پیر چراغ بیرون را هم خاموش کرد و گفتگو را با خودش ادامه داد: روشنی البته مهم است، اما جا باید تمیز و خوب باشد. موزیک نمی خوای. نه، موزیک نمی خوای. و همچنین نمی خوای توی تاریکی، بی وقار و بی شخصیت، توی یکی از این اغذیه فروشیها، جلو پیشخان بایستی، گر چه اینها تنها جاهایی هستند که این وقت شب باز می مانند. پیر رمد از چی می ترسید؟ ترس یا وحشت نبود. یک جور هیچی بود که او خوب می شناخت. از سر تا ته هیچ بود و آدم هم هیچ بود. فقط همین بود و تنها روشنی لازم بود و یک جور تمیزی و نظم.خیلی ها وسط این جور چیزها زندگی می کردند ولی حس و خبری نداشتند، اما او می دانست که تمامش هیچ و باز هیچ و باز هیچ است.
ای هیچ بخشنده و مهربان که در عرش هیچ هستی، نما مقدس تو هیچ باد. سلطنت آسمانی تو هیچ خواهد شد، و اراده تو در هیچ حکمفرما خواهد بود، همانگونه که در این هیچ حکمفرماست. در این هیچ، رزق هیچ ما را عطا فرما و هیچ های ما را ببخشا، همانگونه که ما هیچ های خود را می بخشاییم و ما را از وسوسه هیچ دور دار و از شر هیچ نجات ده. با لبخند جلو پیشخان دکه ای اغذیه فروشی که ماشین قهوه بزرگ براقی داشت، ایستاد.
دکاندار پرسید: «چی میل دارید؟»
«هیچی.»
«بله؟»
«هیچی.»
دکاندار سرش را برگرداند و گفت: «یک دیوونه دیگه.»
«یک فنجون کوچک قهوه.»
دکاندار برایش ریخت و آورد.
«روشنایی مغازتون خوبه، بد نیست. اما پیشخان صیقل می خواد.»
دکاندار او را نگاه کرد، اما جوابش را نداد. دیرتر از آن بود که با کسی بگو مگو کند.
«یک فنجون دیگه م می خوای؟»
«نه متشکرم.» پولش را داد و رفت. از اغذیه فروشی ها و دکه های کوچک بدش می آمد. یک کافه تمیز و روشن چیز دیگری بود. و حالا، بدون این که دیگر فکر کند، به خانه، به اتاقش می رفت. روی رختخوابش دراز می کشید، و با رسیدن نخستین روشنایی سپیده دم خوابش می برد. فکر کرد چیزی نیست، لابد فقط مرض بی خوابی است. خیلی ها دارند.
منبع: madomeh.com
مهمانها سخت در محظور گیر كرده و تكلیف خود را نمیدانند. از یكطرف بوی كباب تازه به دماغشان رسیده است و ابدن بی میل نیستند ولو به عنوان مقایسه باشد، لقمهای از آن چشیده، طعم و مزهی غاز را با بره بسنجند. ولی در مقابل تظاهرات شخص شخیصی چون آقای استاد دودل مانده بودند و گرچه چشمهایشان به غاز دوخته شده بود، خواهی نخواهی جز تصدیق حرفهای مصطفی و بله و البته گفتن چارهای نداشتند. دیدم توطئهی ما دارد میماسد. دلم می خواست میتوانستم صدآفرین به مصطفی گفته لب و لوچهی شتریاش را به باد بوسه بگیرم. فكر كردم از آن تاریخ به بعد زیربغلش را بگیرم و برایش كار مناسبی دست و پا كنم، ولی محض حفظ ظاهر و خالی نبودن عریضه، كارد پهن و درازی شبیه به ساطور قصابی به دست گرفته بودم و مانند حضرت ابراهیم كه بخواهد اسماعیل را قربانی كند، مدام به غاز علیهالسلام حمله آورده و چنان وانمود میكردم كه میخواهم این حیوان بی یار و یاور را از هم بدرم و ضمنن یك دوجین اصرار بود كه به شكم آقای استاد میبستم كه محض خاطر من هم شده فقط یك لقمه میل بفرمایید كه لااقل زحمت آشپز از میان نرود و دماغش نسوزد.
حیف آدم نیست که اینقدر بی دست و پا باشد؟ چرا اعتراض نمیکنید؟ چرا سکوت میکنید؟ در دنیای ما چطور ممکن است انسان، تلخ زبانی بلد نباشد؟ چطور ممکن است اینقدر بی عرضه باشد؟.
چند روز پیش، خانم یولیا واسیلی یونا، معلم سر خانهٔ بچهها را به اتاق کارم دعوت کردم. قرار بود با او تسویه حساب کنم. گفتم بفرمایید بنشینید یولیا واسیلی یونا! بیایید حساب و کتابمان را روشن کنیم … لابد به پول هم احتیاج دارید اما ماشاالله آنقدر اهل تعارف هستید که به روی مبارکتان نمیآورید. خوب قرارمان با شما ماهی ۳۰ روبل ! نخیر ۴۰ روبل نه، قرارمان ۳۰ روبل بود … من یادداشت کردهام. به مربیهای بچهها همیشه ۳۰ روبل میدادم. خوب دو ماه کار کردهاید. دو ماه و پنج, روز درست دو ماه, من یادداشت کردهام … بنابراین جمع طلب شما میشود ۶۰ روبل. کسر میشود ۹ روز بابت تعطیلات یکشنبه که شما روزهای یکشنبه با کولیا کار نمیکردید … جز استراحت و گردش که کاری نداشتید و سه روز تعطیلات عید !
چهرهٔ یولیا واسیلی یونا ناگهان سرخ شد، به والان پیراهن خود دست برد و چندین بار تکانش داد اما لام تا کام نگفت. بله، ۳ روز هم تعطیلات عید … به عبارتی کسر میشود ۱۲ روز … ۴ روز هم که کولیا ناخوش و بستری بود که در این چهار روز فقط با واریا کار کردید … ۳ روز هم گرفتار درد دندان بودید که با کسب اجازه از زنم، نصف روز یعنی بعد از ظهرها با بچهها کار کردید. ۱۲ و ۷ میشود ۱۹ روز. ۶۰ منهای ۱۹، باقی میماند ۴۱ روبل. هوم … درست است؟
چشم چپ یولیا واسیلی یونا سرخ و مرطوب شد. چانهاش لرزید، با حالت عصبی سرفهای کرد و آب بینیاش را بالا کشید اما لام تا کام نگفت.
در ضمن، شب سال نو، یک فنجان چایخوری با نعلبکیاش از دستتان افتاد و خرد شد … پس کسر میشود ۲ روبل دیگر بابت فنجان … البته فنجانمان بیش از اینها میارزید یادگار خانوادگی بود اما بگذریم! بقول معروف: آب که از سر گذشت چه یک نی، چه صد نی. گذشته از اینها، روزی به علت عدم مراقبت شما، کولیا از درخت بالا رفت و کتش پاره شد … اینهم ۱۰ روبل دیگر و باز به علت بی توجهی شما، کلفت سابقمان کفشهای واریا را ید شما باید مراقب همه چیز باشید، بابت همین چیزهاست که حقوق میگیرید. بگذریم, کسر میشود ۵ روبل دیگر. دهم ژانویه مبلغ ۱۰ روبل به شما داده بودم. به نجوا گفت: من که از شما پولی نگرفتهام! گفتم: من که بیخودی اینجا یادداشت نمیکنم . بسیار خوب … ۴۱ منهای ۲۷.
این بار هر دو چشم یولیا واسیلی یونا از اشک پر شد. قطرههای درشت عرق، بینی درازش را پوشاند. دخترک بینوا با صدایی که میلرزید گفت: من فقط یک دفعه آن هم از خانمتان پول گرفتم فقط همین, پول دیگری نگرفتهام.
راست می گویید؟ میبینید؟ این یکی را یادداشت نکرده بودم. پس ۱۴ منهای ۳ میشود ۱۱. بفرمایید اینهم ۱۱ روبل طلبتان! این ۳ روبل، اینهم دو اسکناس ۳ روبلی دیگر و اینهم دو اسکناس ۱ روبلی جمعاً ۱۱ روبل. اسکناسها را گرفت، آنها را با انگشتهای لرزانش در جیب پیراهن گذاشت و زیر لب گفت: مرسی.
از جایم جهیدم و همانجا، در اتاق، مشغول قدم زدن شدم. سراسر وجودم از خشم و غضب، پر شده بود. پرسیدم بابت چه مرسی؟؟!! چرا مرسی؟!! آخر من که سرتان کلاه گذاشتم! لعنت بر شیطان، غارتتان کردهام! علناً ی کردهام . گفت: پیش از این، هر جا کار کردم، همین را هم از من مضایقه میکردند.
مضایقه میکردند؟ هیچ جای تعجب نیست! ببینید، تا حالا با شما شوخی میکردم، قصد داشتم درس تلخی به شما بدهم … هشتاد روبل طلبتان را میدهم … همهاش توی آن پاکتی است که ملاحظهاش میکنید! اما حیف آدم نیست که اینقدر بی دست و پا باشد؟ چرا اعتراض نمیکنید؟ چرا سکوت میکنید؟ در دنیای ما چطور ممکن است انسان، تلخ زبانی بلد نباشد؟ چطور ممکن است اینقدر بی عرضه باشد؟
به تلخی لبخند زد. در چهرهاش خواندم که آری ممکن است. به خاطر درس تلخی که به او داده بودم از او پوزش خواستم و به رغم حیرت فراوانش، ۸۰ روبل طلبش را پرداختم. با حجب و کمرویی، تشکر کرد و رفت.
به پشت سر او نگریستم و با خود فکر کردم در دنیای ما، قوی بودن و زور گفتن، چه سهل و ساده است.
اغلب اوقات ممکن است تصور ما از انجام کاری راحت تر باشد؛ برای مثال در این مورد ممکن است فکر کنیم می توانیم در مدت زمان محدودی به یادگیری و مطالعه حجم زیادی از کتاب بپردازیم مخصوصا اگر مدت زمان کمتری در اختیار داشته باشیم این افکار تقویت شده و حتی حذف استراحت ها نیز جز استراتژی هایی است که اکثر افراد به آن فکر کرده یا سعی در عملی کردن آن دارند.
در ابتدا به این موضوع توجه داشته باشید که هدف اصلی شما از درس خواندن یادگیری است و در صورتی که صرفا برای قبولی در آزمون درس می خوانید بهتر است اهداف خود را عمیق تر انتخاب کنید. اگر هدف شما یادگیری در طول روز باشد احتمالا کمتر دچار تنبلی می شوید و وقت خود را تلف نمی کنید تا در روز های پایانی و نزدیک به امتحان مجبور به استفاده از روش های نادرست شوید. در ادامه روش هایی جهت درس خواندن به صورت اصولی معرفی می کنیم که می توانید از آن در این مسیر استفاده کنید.
برخی از این روش ها ممکن است برای همه افراد موثر نباشد؛ بهتر است آنها را امتحان کنید و پس از مدتی تصمیم نهایی را بگیرید. اما اکثر این اصول در این مسیر به یاری شما می آیند:
● تدوین استراتژی درست
برای درس خواندن از استراتژی درستی استفاده کنید. برای مثال تمامی جوانب کار را بسنجید. ساعت های مناسب یادگیری را پیدا کنید. ساعت هایی در طول روز هستند که برای یادگیری و برخی زمان ها برای حل مسئله بهترند. با روش هایی که در ادامه معرفی می شود می توانید استراتژی بهتری بسازید و از تکنیک های مختلف که می دانید موثرند بهره ببرید.
● زمان بندی و برنامه ریزی
طبق تحقیقات انجام شده ساعت بیولوژیک بدن تاثیر بسیاری در انجام کارها دارد. به طور کلی افراد به سه دسته سحر خیز و شب زنده دار و میانه تقسیم می شوند. ساعت های مختلفی در طول روز وجود دارند که در آن افراد تمرکز و انرژی بیشتری دارند که برای اکثر افراد شامل ساعت های صبح و بعد از ظهر می شود اما ممکن است شما جزء دسته دوم باشید که در طول شب از انرژی و تمرکز بیشتری برخوردار هستند. البته اکثر افراد میانه هستند یعنی نه آنقدر شب زنده دار و نه خیلی سحرخیز.
ممکن است ذهن شما نیز برای چند وقت درگیر مسئله ای شده باشد و ناگهان زمانی که به آن فکر نمی کنید راه حل آن به ذهن شما رسیده باشد. اصطلاحا این الهام شدن زمانی اتفاق می افتد که ذهن ما دارای تمرکز کاملی نیست و شاید کمی خسته هم باشیم و. . برای مثال در طول ساعت های ظهر که انرژی بدن افت می کند و مشغله ها بیشتر می شوند. البته همانطور که گفته شد این ساعت ها ممکن است برای هر کس متفاوت باشد.
برای یافتن بهترین زمان مطالعه می توانید در یک هفته به صورت آزمایشی به فعالیت بپردازید و زمان را در بازه های نود دقیقه ای بشکنید. بدین ترتیب هر یک ساعت و نیم کاری که انجام دادید را نوشته و میزان انرژی و تمرکز خود را با عددی میان یک تا ده بیان کنید. پس از یک هفته می توانید بهترین ساعت برای هر فعالیت را پیدا کنید و با یک زمان بندی مناسب و درست به یادگیری بهتر بدون خسته شدن بپردازید.
● استفاده از تکنیک های یادگیری بهتر
درس خواندن و یادگیری باید به صورت فعالانه باشد تا بهترین نتیجه حاصل شود. برای مثال خودآزمونی یک روش فعال برای درس خواندن است که می توانید از آن استفاده کنید. به طور کلی روش های فعال به گونه ای هستند که در آن احتمال خطا و فهمیدن آن وجود داشته باشد تا بتوانیم به درک عمیق تر و بهتری از موضوع برسیم.
همچنین در صورت استفاده از تکنیک هایی مانند حل مسئله و تست زدن، مسئله های مشابه را پشت سر هم حل نکنید و سعی کنید در آنها تنوع ایجاد کنید. این تکنیک ها ممکن است در کوتاه مدت خسته کننده باشند و مشغله بیشتری ایجاد کنند اما برای یادگیری عمیق و افزایش کیفیت درس خواندن و کم کردن حجم کار در طولانی مدت مناسب هستند.
● ایجاد محیطی راحت و مناسب
برای یادگیری از محیطی راحت و خلوت استفاده کنید تا بتوانید راحت تر تمرکز کنید و به درس خواندن بپردازید. وقتی صحبت از یک محیط راحت می شود منظور درس خواندن و مطالعه در تخت خواب نیست؛ این روش نه تنها مفید نیست بلکه باعث خستگی و خوابالودگی نیز می شود. در عوض استفاده از یک کافه خلوت، محیط کتاب خوانه یا کنار پنجره اتاق می تواند احساس بهتری در شما ایجاد کند.
همچنین تا حد امکان حواس پرتی ها را کم کنید و موبایل خود را در حالت سکوت قرار دهید. محرک هایی که باعث حواس پرتی می شوند شناسایی کرده و آنها را از سر راه بردارید.
● رعایت رژیم غذایی مناسب
رژیم غذایی تاثیر بسیاری در سلامت و سطح انرژی بدن دارد. حتما شما نیز جمله عقل سالم در بدن سالم را شنیده اید که مثال خوبی برای این موضوع است. احساس خستگی و خواب آلودگی می تواند به دلیل کمبود برخی از ویتامین ها اتفاق بیوفتد و پایین بودن سطح انرژی می تواند ناشی از مصرف غذاهای نامناسب و بی کیفیت باشد. از یک رژیم غذایی مناسب همراه با پروتئین و کربوهیدرات و میوه و سبزیجات که حاوی ویتامین های مختلفی هستند استفاده کنید. همچنین مصرف نوشیدنی هایی مانند قهوه که دارای کافئین هستند به سطح انرژی و تمرکز کمک می کند. برخی افراد نیز آدامس جویدن را توصیه می کنند.
● استراحت کافی و مناسب
برای اینکه بتوانید به خوبی تمرکز کنید و به کارهایتان برسید باید خواب مناسبی داشته باشید. علاوه بر آن استراحت های درست در میان زمان های یادگیری می تواند بسیار موثر واقع شود. انتخاب زمان استراحت و درس خواندن با توجه به توانایی و راحتی خودتان است اما برای مثال می توانید یک ساعت و نیم درس خوانده و یک رب الی نیم ساعت نیز استراحت کنید.
روش درست برای استراحت دور کردن خودتان تا حد امکان از محیط و کاری که درحال انجام آن هستید می باشد. یعنی اگر شما زمان استراحت خود را صرف گشت و گذار در شبکه های مجازی در همان مکان کنید احتمالا تاثیر خاصی نداشته باشد اما اگر در همین زمان با یک دوست یا آشنا گفتگو کنید، به پیاده روی بروید یا به تغذیه بپردازید به مراتب تاثیر بهتری دارد.
● کنترل افکار و افزایش تمرکز
استفاده از روش های گفته شده مانند انتخاب محیط مناسب در رابطه با کنترل افکار و تمرکز تاثیر بسیاری دارند. یکی از راه هایی که توسط افراد بسیاری مورد استفاده قراره گرفته است و مفید واقع شده تصور زمانی محدود تر و کمتر از زمان واقعی برای به پایان رساندن کار است. برای مثال در صورتی که شش ماه وقت برای یادگیری یک زبان جدید دارید زمان خود را مدتی کمتر در نظر بگیرید (برای مثال ۴ ماه یا ۵ ماه) در این صورت تمرکز شما نیز افزایش می یابد و در صورتی که توانستید به آن عمل کنید مدت زمان اضافه را می توانید جهت استراحت و یک مرور سبک صرف کنید.
استفاده از تجسم و تصویرسازی می تواند در کنترل افکار بسیار مناسب باشد. برای مثال اگر موضوعی بیش از حد ذهن شما را درگیر کرده است آن را روی تکه کاغذی نوشته و سپس دور بیندازید و با راه اندازی این بازی های ذهنی تمرکز تان را افزایش دهید.
● اولویت بندی مطالب
پس از اینکه زمان های مناسبی انتخاب کردید نوبت به اولویت بندی مطالب می رسد. بدین ترتیب شما باید ساعت هایی که انرژی بیشتری دارید را برای یادگیری مطالب سخت تر که نیاز به تمرکز بالایی دارند صرف کنید. دروسی که نیازمند مهارت حل مسئله و تمرکز کمتر هستند را می توانید در ساعت افت انرژی یاد بگیرید. همچنین استراحت اصولی در این ساعات باعث بازگشت به نقطه اوج می شود.
● نوت برداری
نوت برداری و خلاصه نویسی باعث می شود کلیات و اصل موضوع را سریع تر دریابید و در آینده نیز با مرور آنها سریع تر مطالبی که خوانده اید را به یاد بیاورید. همچنین نوت برداری در تبدیل مطالعه منفعلانه به مطالعه فعال نیز تاثیر دارد.
● افزایش کیفیت مطالعه به جای افزایش زمان
بسیاری از افراد سعی می کنند برای یادگیری سریع تر یا بهتر ساعات بیشتری را صرف درس خواندن کنند. این درحالی است که افزایش غیر اصولی ساعت های مطالعه می تواند باعث خستگی شود و با کاهش تمرکز نتیجه ای مع داشته باشد. اما با افزایش کیفیت مطالعه و درس خواندن به صورت هوشمندانه، می توانید بدون خستگی و سریع تر یاد بگیرید.
● استفاده از صداهای طبیعت
اگرچه سکوت برای تمرکز مناسب است اما استفاده از صداهای طبیعت مانند آتش، باران و رعد و برق و. برای جذاب تر کردن محیط، در آوردن آن از بی روحی، عدم خستگی و در نتیجه افزایش تمرکز مفید هستند. امروزه دسترسی به این محتواها بسیار راحت است و سایت های بسیاری وجود دارند که می توانید در آنها ترکیب مورد علاقه خود را بسازید و در هنگام درس خواندن از آن استفاده کنید یا از فایل های آماده ای که از قبل تولید شده اند استفاده کنید.
● جذاب کردن درس خواندن
روند یادگیری معمولا سخت و طولانی است. در مسیر تحصیل و درس خواندن نیز ممکن است شما برخی دروس را دوست نداشته باشید که خود دلیلی بر خستگی بیشتر است اما روش هایی نیز وجود دارند که می توانید درس خواندن را برای خود جذاب کنید. مهم تر از همه ارزش هایتان را بیابید و اهداف اصلی خود را تعین کرده و در مسیر آن تلاش کنید. بدین ترتیب تا حد زیادی مسیر برای شما جذاب تر می شود. همچنین می توانید روند کارهای مختلف را مانند بازی در نظر بگیرید و حتی به خودتان جایزه دهید. این کارها ممکن است خیلی ساده به نظر برسند اما باعث تشویق شدن و علاقه مندی بیشتر به درس خواندن و در نتیجه افزایش تمرکز می شوند.
ممکن است شما نیز در یک برنامه خسته کننده گیر کنید. اما توجه کنید که بازگردانی عادت های قدیمی خیلی راحت تر از ایجاد عادت های جدید هستند. بدین ترتیب با ایجاد یک وقفه و استراحت حسابی می توانید پر قدرت به برنامه خود بازگردید. در هر هفته زمان های مناسبی برای بیرون رفتن با دوستان و تفریح کردن اختصاص دهید تا از درس خواندن خسته نشوید.
درباره این سایت